گلابدان ها پُر می شد و خالی می شد.
دشت پر شده بود از غزالانی چشم به راه ضامن آهو، بر
شانه های عرش، کبوتران جَلد حرم، تکیه زده بودند.
مردانی که پوستین بر تن پاره کرده بودند از فرطِ شکم سیری، باور
نداشتند که به زمین سخاوت بی دریغ دیگری کرامت شود، تا دست های
خواهشمند را، هیچ گاه پس نزند، حتی اگر آستین دریده ترین دست روزگار باشد.
اصلاً چه کسی می دانست که آسمان سخاوت، نصیب این خاک شود؟
آقا! اگر چه «غریب الغربا»یت می گویند، اما در این سرزمین، در
میان امواج ارادت و عشق دل های پاک، شناوری.
صدای نقاره در حرم پیچیده است.
آنها که همه وجودشان را به مشبک های صریحت دخیل بسته اند
و حلقه بندگی شان، انگشتان گره خورده به قامت سبز ضریح است
در این سمفونی ملکوتی، به سماع عشق می نشینند.
آقا! نیازم را می دانی؛ سرشارم کن.
نظرات شما عزیزان: